اینجا زندگی جریان دارد...

ساخت وبلاگ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
اینجا زندگی جریان دارد......
ما را در سایت اینجا زندگی جریان دارد... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ehamdameman9 بازدید : 147 تاريخ : جمعه 29 بهمن 1395 ساعت: 23:33

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
ادامه مطلب
اینجا زندگی جریان دارد......
ما را در سایت اینجا زندگی جریان دارد... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ehamdameman9 بازدید : 145 تاريخ : جمعه 29 بهمن 1395 ساعت: 23:33

سلااام مهربونااا خب بشینم تعریف کنممم☺️  اون شبی که پست گذاشتم فردا ظهرش حرکت کردیم به سمت شهر آقایی(من داداشی،مامان بابا و عزیزجون) شام شهر مامان بودیم که دو ساعت تا شهر آقایی فاصله داره.شب شامو خونه پسرخالم بودیم و بعد شام بابا رف گلمو که سفارش داده بودیم اورد و شبونه راه افتادیم...توی ماشین لباسای مشکیمو پوشیدم. وقتی رسیدیم طفلک همسری انننقد خسته بود که موبایل به دست خوابش گرفته بود. وااای دلم برای پدرشوهرم آتیش کرفت واقعا طاقت ناراحتیشو ناراحتمآخر شب همسری بیدار شد و من وقتی تنها شدیم حسابی تو بغلش زار زدم انقد اون روز بهم فشار وارد شده بوداز تعریفا و حرفای بقیه در مورد مرگ و ... فردا صبحش زود بیدار شدیم چون مراسم خونه آقایی اینا بود...من و خواهر شوهر حلوا هارو تزیین کردیم و کم کم مهمونا اومدن.عصرم رفتیم تشییع جنازه و بعد برگشتیم شهر مامان.من خیلی از اقوامشونو اولین بار بود میدیدم...خیلیییی تعریفمو کردن و حسابییی تحویلم گرفتن.تا رد میشدم میشنیدم که درموردم تعریف میکننآقاییم میگه عمه هام خیلیییی دوست دارن پنج شنبه برگشتیم کرج و جمعه صب مهمونمون که دختر همکار بابا بود رسید.برامون یه اینجا زندگی جریان دارد......
ما را در سایت اینجا زندگی جریان دارد... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ehamdameman9 بازدید : 159 تاريخ : جمعه 29 بهمن 1395 ساعت: 23:33

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
اینجا زندگی جریان دارد......
ما را در سایت اینجا زندگی جریان دارد... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ehamdameman9 بازدید : 129 تاريخ : جمعه 29 بهمن 1395 ساعت: 23:33

سلام عزیزانم خوبین خوشین؟؟☺️ خبببب جمعه هفته گذشته همسری اومد و شنبه صبح رسید پیش من.البته شب قبلش من اون پست خیلی غم انگیز چند خطی رو گذاشتم و به همسری گفتم نیاد اینجا و بره خونه داییش.ولی صب که شد همسر اومد پاینن و ز زد بیا وسایلتو تحویل بگیر.کلی نونای خوشمزه و پیراشکی برام اورده بود و یه سری امانت و لباس و کتاب آجی و بابا. پاینن گریم گرفت و راضیش کردم بیاد بالا. مامان علیم اومده بود و کرج بود که شنبه بعد از پیاده روی با مامان و بابا رفتیم خونه دختر داییش دیدنش. چون من فردا صب خیلی زود میرفتم دانشگاه علی شبو اونجا موند که از اونجا بره تهران.هرچند که بازم من ناراحت شدم آخه دلم میگیره نباشه خب.  یه شنبه صب رفتم و دوشنبه هم ساعت١علی پیامداد نزدیک دانشگاهماصصصلا فکرشم نمیکردم بیادااا.این همه راه و ترافیک و...٣ساعتم زودتر طفلکم رسید.خلاصه منم زودتر کلاسو پیچوندم و برگشتیم.کلیم تو راه لاو شدیم. ٣شنبه صبحم رفتیم مهستان برا تولد دختر دخترخالم که شب یلدا بود کادو خریدم یه جعبه موزیکال و آقاییم برای اولین شب چله ای  من یه دسبند چرم که فرشته طلا روشه از مهستان خرید و یه بند انگشتی سیبیل که ست پ اینجا زندگی جریان دارد......
ما را در سایت اینجا زندگی جریان دارد... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ehamdameman9 بازدید : 133 تاريخ : جمعه 29 بهمن 1395 ساعت: 23:33

سلام دوستای مهربونم خوبین؟؟ خب از خودم بخوام بگم خوبم خداروشکر. دیروز از دانشگاه برگشتم و یک شنبه دوتا امتحان داشتم دوشنبم یدونه امتحانا یک شنبه مکالمه و بیان داستان شفاهی بود☺️ اونا خوب بود راحت بود. ولی من از لحظه ای که امتحان دادم تا ٣نصف شب داشتم فرم کارورزی مینوشتم و خدا کمکم کرد که دوشنبه به موقع تحویل دادم صبحشم ٧بیدار شدم رفتیم سرکلاس و با بدبختی چند نمونه نامه خوندم چون ساعت ١١بعد کلاس امتحان نامه نگاری داشتیم. خب بعدشم که زودی اومدم کرج با مترو. آقایی با ماشین جدیدی که برا باباش خریدن اومد دنبالم پلاک نداشت و تا اینجا همش استزس داشتم دییییگه آها دیدم لیزر زیر بغلم داره تموم میشه. شروع کرزم میرم یه کلینیک که همکارای آجی میرن و خیلی راضین بیکینیمو لیزر میکنم. اونجام پرسیدم مشتریاش راضی بودن. واییییی خیلییی میترسیدم و خجالت میکشیدم ولی خب ارزششو داره هفته پیش تولد شوهر دختر خاله بود که من صبش رفتم بازار و یه کاپشن رنگ روشن و یه پالتوی سنتی خریدم برا مهمونیم.شبش با آقایی و آجی بزرگه رفتیم کلییی زدیم و رقصیدیم.  الانم یکی از اقوام فوت شده و مامان و بابا و داداشی رفتن شهرستان. خونه اینجا زندگی جریان دارد......
ما را در سایت اینجا زندگی جریان دارد... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ehamdameman9 بازدید : 144 تاريخ : جمعه 29 بهمن 1395 ساعت: 23:33

سلام دوستای مهربونم خوبید؟؟خوشید؟؟ خب من الان درگیر امتحانامم و همه پشت سرهمالانم امتحانمو دادم و اومدم دراز کشیدم یکم بخوابم ولی متاسفاوه جیغ جیغای بچه ها تو سالن اجازه نمیده خب تقریبا دوتا امتحان خیلی سختمو دادم و راحتاش مونده. دیروز رفتیم همایش استادمون که خیلی معروفه و یه موسسم داره خوب بود راجه به تغییر کتاب دبیرستان بود .  خب هیییییچوقت انقد از آقایی بی خبر نبودم. راستش حس میکنم قهر نیستیم ولی یجورایی به هم فرصت دادیم. درست از روزی که رفته از هم خبر نداریم...  خب وقتی اینجا بود جز دوسه روز آخرش که یکم بد شده بود و همش ناراحت بودیم (البته دلیلشم میدونم) بقیش دور دور بود.  یه شبشو رفتیم مهمونی خونه پسردایی آقایی که تازه اومدن کرج. اونجا یه کاردستی برا دخترش درست کردم که خیلی دوسش داشت. واااای من عاشق این رن داییشم . انقد که مهربووونه و من و آقایی رو دوس داره دیگه یه شبشو دوتایی قبل اومدن کارت ماشین با ترس و لرز رفتیم نوتلا بستنی خوردیم که چن روز بود هوس میکردم و بعد از اونم رفتیم کافه سنتی مهرشهر.در آخر هم شامو بیرون خوردیم و برگشتیم خونه.  ولی با ناراحتی رفت و اون شبم آجی خونه خال اینجا زندگی جریان دارد......
ما را در سایت اینجا زندگی جریان دارد... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ehamdameman9 بازدید : 133 تاريخ : جمعه 29 بهمن 1395 ساعت: 23:33

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
ادامه مطلب
اینجا زندگی جریان دارد......
ما را در سایت اینجا زندگی جریان دارد... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ehamdameman9 بازدید : 147 تاريخ : جمعه 29 بهمن 1395 ساعت: 23:33